سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز