چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام می‌گیرند آیین تماشا را
یک گوشه نشسته عقده در دل کرده‌ست
مرداب که سعی خویش زائل کرده‌ست
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن می‌گفت با خود کعبه، زین‌سان
هرکه با پاک‌دلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
ما سینه زدیم بی‌صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آن‌ها دیدند
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانه‌ها لرزید و لرزیدند دل‌ها بیشتر
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
به سیل اشک می‌شوییم راه کارون‌ها را
هنوز از جبهه می‌آرند تابوت جوان‌ها را
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفته‌ست، آری وضع کنعان، روشن است
پیرمردی، مفلس و برگشته‌بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
«چه کربلاست! که عالم به هوش می‌آید
هنوز نالهٔ زینب به گوش می‌آید»
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»
در کوچه بود جسم امام جوان، جواد؟
یا بام، شاخه بود و گُلش بر زمین فتاد
کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفته‌ست
صراط را ز همین راه مستقیم گرفته‌ست
ای که عمری‌ست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهی‌ست
ای از بَهار، باغ نگاهت بَهارتر
از فرش، عرش در قدمت خاکسارتر
مرگ باید سجده باشد، سجدۀ پیش از قیام
اشهدم را خوانده‌ام ای مرگ زیبا السّلام
...هر کوچه و هر خانه‌ای از عطر، چو باغی‌ست
در سینهٔ هر اهل دل و دلشده داغی‌ست
