ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست