داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد