شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده