تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد