غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد