هر که راه گفتگو در پردۀ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
عارفانى که از این رشته، سَرى یافتهاند
بىخبر گشته ز خود تا خبرى یافتهاند
یارب این جانهای غربتدیده را فریاد رس
روحهای گِل به رو مالیده را فریاد رس
یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
ما ز سیر و دور گردون از خدا غافل شدیم
ما ز آب، از گردش این آسیا غافل شدیم...
چیست دانی عشقبازی؟ بیسخن گویا شدن
چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
به آهی میتوان از خود برآوردن جهانی را
که یک رهبر به منزل میرساند کاروانی را...
یوسف شود آنکس که خریدار تو باشد
عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد
یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر، عزیزی که خریدار تو نیست...
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمیدانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...
گرچه با کوه گرانسنگ گناه آمدهایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمدهایم
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شبها
نمیافتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
هرکه راه گفتگو در پردهٔ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد