در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
جبریل گل تبسّم آورد از عرش
راهی غدیر شد خُم آورد از عرش
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
برخاست، که عزم و استواری این است
بنشست، که صبر و بردباری این است
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت