تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
بهنام خداوند جانآفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات