با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم