تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را