ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند