میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام