حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را