سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را