این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایهنشین چند بود آفتاب
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد