پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست