شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز