ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
حُسن تو به هر دیده مصوّر شده باشد
جا دارد اگر مهر منوّر شده باشد
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
خوش باد نوایی که تواَش نغمهزن آیی!
صد سینه صدف داری اگر در سخن آیی!
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را