گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم