عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
جبریل گل تبسّم آورد از عرش
راهی غدیر شد خُم آورد از عرش
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت