میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
تا صبح علی بود و مناجات شَبش
در اوج دعا روح حقیقتطلبش
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد