تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
مرگ باید سجده باشد، سجدۀ پیش از قیام
اشهدم را خواندهام ای مرگ زیبا السّلام