هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
باز دل، چلّهنشین حرمِ راز شدهست
مرغ شب، با نفس صبح همآواز شدهست
آن که در سایۀ مهر تو اقامت دارد
چه غم از آتش صحرای قیامت دارد؟
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
به تمنای طلوع تو جهان، چشم به راه
به امید قدمت، کون و مکان چشم به راه
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد