هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
باز دل، چلّهنشین حرمِ راز شدهست
مرغ شب، با نفس صبح همآواز شدهست
آن که در سایۀ مهر تو اقامت دارد
چه غم از آتش صحرای قیامت دارد؟
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خانۀ فاطمه آن روز تماشایی بود
که فضا جلوهگر از آیت زیبایی بود
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
به تمنای طلوع تو جهان، چشم به راه
به امید قدمت، کون و مکان چشم به راه
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد