بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای ما نگاهت آفتاب است
چراغان کردن دنیا ثواب است
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
آن جانِ جهانِ جود برمیگردد
ـ بر اجدادش درود ـ برمیگردد
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
صبح فراقِ ما، شده از شام، تارتر
دل داغدار و، سینه از او داغدارتر
بیا که باغ پر از عطر دلربایی توست
نسیم، چشم به راه گرهگشایی توست
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد