سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند