با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید