بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
خواهی که تو را عشق به منزل ببرد
کشتیِ تو را خدا به ساحل ببرد
آقا! پدرم! برادرم! مولایم!
هر روز به شوق دیدنت میآیم
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
بی مهر نبی و آل او دل، دل نیست
در سینه به غیر مشتی آب و گل نیست
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
میخواهی اگر رزق فراوان برسد
از ابر کرم بارش باران برسد
گفتند: «غنا» از آرزو کاستن است
خود را به غنای طبع آراستن است
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
از لطف نسیم، گل شود گلگونتر
زیباتر و دلرباتر و موزونتر
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
تا قسمت ماست برگ برگ افتادن
چون غنچه ز بارش تگرگ افتادن
گر زنده دلی مرام تکریم بگیر
ور مرده دلی مجلس ترحیم بگیر
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست