گواهی میدهد انجیل هم آیات قرآن را
نمیفهمم تقلای مسیحیهای نجران را
میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید