میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظهای که بوسه زده زخم سیب را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
ای زینب ای که بیتو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست