آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
جز آرزوی وصل تو یکدم نمیکنم
یکدم ز سینه، مهر تو را کم نمیکنم