شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نعرهزنان ایستاد بر سر میدان شهر
رِند خیابان عشق، شیخ شهیدان شهر
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟