کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
گرچه بیش از دیگران، سهمش در این دنیا غم است
«مرد» اخمش، خندهاش، حرفش، نگاهش، محکم است
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد