مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
علیاکبر همین که چهرۀ خود را نمایان کرد
خدا خورشید را در هفت پشت ابر پنهان کرد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد؟
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش