با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت