با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای آرزویت دراز و فرصت کوتاه!
هم گوش به زنگ باش و هم چشم به راه
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
پروندۀ جرم مستند را چه کنم؟
شرمندگی الی الابد را چه کنم؟
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...