وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
ای آنکه حدیث تو شنفتن دارد
گل با رخ خوب تو شکفتن دارد
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری