ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
قیامت غم تو کمتر از قیامت نیست
در این بلا، منِ غمدیده را سلامت نیست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده