در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت