دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
هرچه از غم میشود جام بلا سرشارتر
مستی این جام، جان را میکند هشیارتر
زمان از لحظۀ آغاز او چیزی نمیداند
زمین از کهکشان راز او چیزی نمیداند
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
خوش است لالۀ آغاز سررسید شدن
شهید اول صدسالۀ جدید شدن
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
امتحان کردند مرد امتحان پسداده را
مرد بیهمتای موشکهای فوقالعاده را
بغض کرد و گفت مردم! شعلهها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم