گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی