در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است