تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
چرا چون شعله در شولای تن بر خویش پیچانی؟
به آن موجی که از دریا جدا افتاده میمانی
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!