من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی