من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی