من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
مرامم غیرت است ای عشق و پیمان با توأم دین است
دفاع از سنگ در دینی که من دارم از آیین است
به مسجد میرود معنا کند روح عبادت را
به مسجد میبرد با خود علی امشب شهادت را
مرا هر قدر ذوق رفتن و پرواز شاعر کرد
تو را اندیشهات مانای تاریخ معاصر کرد
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی