ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته