گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش